قدس آنلاین - رقیه توسلی: بی آنکه لای کتاب ها را باز کنم، بغضم می گیرد. نوشته سید جعفر شهیدی و سید مهدی شجاعی روی میز است.
نمی شود. نمی شود فقط بنشینم و بخوانم. گُر گرفته ام. دلم سر چموشی و بی قراری گذاشته. نمی شود به مدینه نروم. خانه مردی که بقدر پلک زدنی حتی، به خدا شرک نورزید. خانه بانویی که می داند عشق چه دریای خونفشانی ست.
زمزمه می کنم "یازهرا" و راهی می شوم... کجا؟ جایی که باید رفت. دوردستی که نزدیک است. که ملاقاتش واجب است.
چشمم، تار و پُر دود می شود... محشر است... ذکری به یاد نمی آید که جاری اش کنم بر زبان... دنبال اندازه ای می گردم تا بگذارم بر ظلم درحال وقوع... اما نه پیدا نمی کنم! انگار شقاوت را نهایتی نیست... مدینه را درست آمده ام... مدینه ی اهل کسا... مدینه ی صابران همینجاست... اشک که می آید سروکله ذکرها هم پیدایشان می شود؛ یا رب، یا قادر، یا منتقم، یا جبار.
چشم برنمی دارم از در. دری که می رسد به طبقه هفتم آسمان. دری که صاحبخانه اش دردانه ی خداست. در شعله های الوبرداشته می سوزد، نه یک چهاردیواری در جنب مسجدالنبی که قلب ها. و قلب من که رفته ام به قصد قربت. سینه تمام کسانی که در نمازشان گواهی می دهند علی ولی خداست. امیر و رسولی که فاطمه اش که برود دیگر از دست چاه هم کاری برنمی آید. از دست نخلستان و سلمان و سعد و مقداد.
پا کشان می روم میان درودیوار. اشک مجال نمی دهد. زمزمه ای جز "کشتی پهلو گرفته" ندارم. رازهای عاشقی برملا می شود. مدینه را می شنوم و اقتدا می کنم به نام فاطمه ی مرضیه ی بزرگ... بزرگتر از زمین... زمینی که گردوغبار دارد، آتش دارد، نامهربانی و نامردمی و ستم دارد.
نظر شما